لمس کنم مهربانی را
روزهاست که قطره های باران
طراوت را به میهمانی گلها آورده.
چترم را باز نخواهم کرد
تا خیس شوم و لمس کنم مهربانی را
بر روی پو ست تن ام .
بلور شیشه ای باران، صورتم را نوازش می کند.
می خندم ....تا انتهای شادمانی گمشده ام.
کنار در چوبی ، کودکی یک عدد سیب را
به من تعارف می کند.
لبخندش مثل یک باغ شکوفه است
ویک گل سرخ.
وقتی که حریصانه بر اندام سیب گاز می زنم
بوی خوش آن
در فضا ی کوچۀ خیس پراکنده می شود.
پیرمردی می گذرد
اما دیگر سیبی نمانده
تا تعارفش کنم عطر مهربانی را ....
منبع: http://sadafetanha.persianblog.ir/post/21